پای دلم نشسته ام. درد می کند. زانوهایم را درون شکمم جمع کرده ام .

مادر می گوید : پسر! لجبازی نکن ! بذار برات چای نبات درست کنم. شاید سردی کرده باشی . »

این اولین بار است که مادر درد دلم را نمی فهمد .

 پا می شوم . مادر حرف نمی زند. شیشه ی گلاب را روی سنگ خالی می کنم . حجم سینه ام را از اکسیژن و عطرگلاب پُر می کنم و ورد می خوانم . دوباره دستی روی سنگ صاف و صیقلی می کشم و می خواهم زبان به خداحافظی بگشایم . دست به روی شانه ام می اندازد و پا به پایم می آید. کنار دروازه ی بزرگ آرامستان دستم را می کشد و می گوید : پسر ! اینقدر دلتنگی نکن ! من می دونم  .  »  وباقی را نمی شنوم . سر برگردانده و رفته است . همیشه خیلی چیزها را بهتر از من می دانست و به روی من نمی آورد .حال مرا خوب می فهمید !

 

من رویاهایم را به همراه خواهم داشت

حاج آقا بفرما نان کماج !

زیرپوشِ خوراک یتیمچه

نمی ,ام ,روی ,کنم ,مادر ,  ,را نمی , پسر ,گوید ,روی سنگ ,می کنم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سلامتی و سرگرمی Savante سیستم پیام از نفس افتاده وبلاگ شخصی همایون سلحشور فرد هوملی | سامانه هوشمند خدمات املاک رایان فایل (60%) پرنده‌های پولساز شبکه شاد